دیشب خیلی حالم بد بود خیلی .تا دیشب همش میگفتم خدایا چرا من. خدایا مگه من چند سالمه تازه 21 سالم شده. همش ناشکری همش . گلایه. دیشب باخودم عهد کردم به جای اینکه از خدا همش بترسم خدارو مثل اون چوپونی قبول داشته باشم . که همش باخدا حرف میزد. انتظار دیدنش رو می کشید . واسش شیر و ماست کنار میزاشت . موهای خدای خودش رو تو خیالش شونه میکرد. قبولش داشته باشم. یا به جای اینکه با بچه های بقیه مقایسه کنم کمبوداشو بشینم و توانایی هایی رو که داره رو با بچه ها مقایسه کنم. میدونم سخته ولی من میدونم که میشه. صبر کرد. . دیروز یک چیزی رو فهمیدم و بهم گفتن این بود که . اگه بخوام همش ناشکری کنم و گلایه کنم ازش و دلگیر بشم ازش. بیام شکرش رو بکم . چون اگه به خدا ن...