امیر حسینامیر حسین، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

پسری از جنس فرشته

بدون عنوان

وقتی میشودبا ایمان به خدا راه برویم دیگرنیازی نیست باترس بدویم
5 خرداد 1392

بدون عنوان

تمام غصه های دنیارو میشه با یک جمله تحمل کرد.خدایا میدانم که میبینی. ...
5 خرداد 1392

بدون عنوان

دیشب خیلی حالم بد بود خیلی .تا دیشب همش میگفتم خدایا چرا من. خدایا مگه من چند سالمه تازه 21 سالم شده. همش ناشکری همش . گلایه. دیشب باخودم عهد کردم به جای اینکه از خدا همش بترسم خدارو مثل اون چوپونی قبول داشته باشم . که همش باخدا حرف میزد. انتظار دیدنش رو می کشید . واسش شیر و ماست کنار میزاشت . موهای خدای خودش رو تو خیالش شونه میکرد. قبولش داشته باشم. یا به جای اینکه با بچه های بقیه مقایسه کنم کمبوداشو بشینم و توانایی هایی رو که داره رو با بچه ها مقایسه کنم. میدونم سخته ولی من میدونم که میشه. صبر کرد. . دیروز یک چیزی رو فهمیدم و بهم گفتن این بود که . اگه بخوام همش ناشکری کنم و گلایه کنم ازش و دلگیر بشم ازش. بیام شکرش رو بکم . چون اگه به خدا ن...
5 خرداد 1392

مریضی امیر تو بیمارستان

امیرم تو مریض بودی و مجبور شدی بیمارستان بستری بشی. میدون این عکسارو بزارم دلت میگیره میخوام یادت باشه به راحتی و اسونی بزرگ نشدی. عزیزم. /. خیلی بد رگ بودی و اصلا رگت پیدا نمشد و جیغ میزدی و گریه میکردی دل ماهم ریش میشد از گریه هات گلم. تو گریه میکردی و التماس ماهم پا به پات گریه میکردیم و اشک میریختیم و به خدا میگفتیم ای کاش ما مریض میشدیم ولی تو مریض نمیشدی عزیزم. اون رو مریض بودی و میخواستم بیدارت کنم تا من و باباجونت ببریمت دکتر. اینجا بیمارستان دکتر شیخ منتظر بودیم تا نوبتت بشه ببریمت دکتر. بیمارستان از بس طول کشید رگت رو پیدا کنن از بس جیغ زدی و گریه کردی خوابیدی خودت گلم. وقتی هم چشت به دستت میخورد شروع میکردی به جیغ زدن. . ...
4 خرداد 1392

عکسای تو قطار

داشتیم از تهران برمیگشتیم مشهد. وتو اونجا تازه یاد گرفتی بانی چیزی بخوری. وداشتی نی رو برسی میکردی . الهی فدای قیافت و فیگور گرفتنات بشم. تمام عمر من و بابایی ...
4 خرداد 1392

عشق مامان

دیروز عکس های کوچو لوییت رو پیدا کردم. داشتم میدیدم و اشک میریختم شاید بگی چرا گریه مامان چون خیلی ریزه میزه بودی . حص میکردم اصلا بزرگ نمیشی وقتی عکساتو دیدم . دیدم الان بزرگ شدی الهی قربون حرف زدنت بشم . یاد اون اشکهایی که واست ریختم. . چون همش تورو با شقایق دختر عمت مقایسه میکردم می دیدم اون بزرگ شده ولی تو هنوز نه اشک میریختم. الان فهمیدم که چه اشک بریزم چه نه این نیز بگذرد به قول باباجونت. باباجونت خیلی ارومم میکرد و درکم میکرد. الانم اینجوریه ولی من ادم نمیشم . بازم دارم خود خوری میکنم. واست . اخ که چی میشد اگه این مقایسه بین بچه ها از بین میرفت. ............... میدونم الان که داری اینو میخونی میگی مامان جونم چقدر اعتماد بنفست پایینه. ...
4 خرداد 1392

بدون عنوان

  پشت پنجره نشسته ام و باران میبارد ناودانی چشمانم سرازیر شده است
2 خرداد 1392